هنگامی که فرصتى دست داد تا همراه با پدرم به مناطق جنگى بروم، کودکى بیش نبودم. از اهواز و چندین شهر دیگر گذشتیم و به شهر کرمانشاه که قرارگاه رمضان در آن جا مستقر بود ، وارد شدیم.

آن وقت‏ها هرگز نمی ‏دانستم که پدرم چه کاره است و او را یک راننده ، بسیجى و یا پاسدار عادى می ‏پنداشتم. به قرارگاه رمضان که وارد شدیم ، برخوردها به گونه‌‏اى فوق تصور من بود. آنان ارزش و احترام زیادى براى پدرم قائل بودند و این برخورد ممتاز ، برایم سؤال برانگیز شد.

بچه‌‏هاى رزمنده پاسخ دادند: «پدر شما فرمانده تیپ (لشکر) است.»

گفتم: «پدر من که پاسدار است.»

گفتند: «خب فرمانده لشکر فرق می ‏کند.»

آن جا بود که به فروتنی او پى بردم. او بود که در میان بسیجیان ، اصلاً از خود – به عنوان فرمانده – نام نمی ‏برد و هیچ گاه در این باره لب به سخن نگشود.

شهید اسماعیل دقایقی

پ.ن:هفته بسیج مبارک...