حاشیه

"مینویسم برای شهدای گمنام..."

۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

پسر گل فروش

پشت چراغ قرمز ایستاده بود

پسر گل فروش اومد زد به شیشه و گفت: آقا، گل...

مرد بدون اینکه شیشه رو بکشه پایین گفت: گل نمی خوام.

دوباره پسر زد به شیشه و گفت: آقا، گل...

مرد دوباره بدون اینکه شیشه رو بکشه پایین گفت: نمی خوام.

پسر گل فروش برای بار سوم زد به شیشه...

مرد عصبانی شد، شیشه رو کشید پایین گفت:

مگه با تو نیستم که می گم گل نمی خوام، ولم کن دیگه...

پسر یه گل به مرد داد و گفت آقا من پول نمی خواستم

فقط می خواستم بگم عیدتون مبارک...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حاشیه نویس

به اندازه واتس آپ...

شب تولد زهرا کوچولو بود...

پدر و مادرش اون شب هم طبق معمول

گوشی به دست و مشغول خوندن پیام های واتس آپ و... بودن.

موقع باز کردن کادو ها که رسید، زهرا کوچولو با اون صدای دخترونه

و دوست داشتنیش گفت:

مامان....بابا، من این کادو ها رو نمی خوام،

فقط می خوام من رو هم به اندازه این چیزایی که

تو دستتونه دوست داشته باشین، همین...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حاشیه نویس

پدر ناامید...

گیر کرده بود، انگار همه درها روش 

بسته شده بود، به هرکی تونسته بود

 رو زده بود، دیگه نا امید شده بود

که مشکلش حل بشه...

ناراحت،شب وقتی رفت خونه، زهرا کوچولو

منتظر باباش بیدار مونده بود تا قرآنی که امروز

تو مدرسه یاد گرفته بود رو برا

باباش بخونه...

باباش هم هرچند حوصله نداشت 

ولی گفت بخون...

بسم الله الرحمن الرحیم

 قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ
 لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّـهِ ۚ 
إِنَّ اللَّـهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا ۚإِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

جا خورد
احساس کرد خدا داره با خودش صحبت میکنه،
 گفت من همه درها رو زدم الا اصل کاری رو
توسل کرد به خودش،
خودش هم درستش کرد...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حاشیه نویس