گیر کرده بود، انگار همه درها روش 

بسته شده بود، به هرکی تونسته بود

 رو زده بود، دیگه نا امید شده بود

که مشکلش حل بشه...

ناراحت،شب وقتی رفت خونه، زهرا کوچولو

منتظر باباش بیدار مونده بود تا قرآنی که امروز

تو مدرسه یاد گرفته بود رو برا

باباش بخونه...

باباش هم هرچند حوصله نداشت 

ولی گفت بخون...

بسم الله الرحمن الرحیم

 قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ
 لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّـهِ ۚ 
إِنَّ اللَّـهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا ۚإِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

جا خورد
احساس کرد خدا داره با خودش صحبت میکنه،
 گفت من همه درها رو زدم الا اصل کاری رو
توسل کرد به خودش،
خودش هم درستش کرد...